ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

بالاخره گاگوله کردی!

من عاشق چهار دست و پا رفتن بچه ها هستم. توی این حالت خوردنی تر از همیشه میشن. ولی از اینکه بچه خودم چهار دست و پا بره دیگه ناامید شده بودم و با این قضیه کنار اومده بودم. 2 ماهی بود که حالت شو می گرفتی و بعد که میخواستی حرکت کنی خودت و ولو می کردی روی زمین و از طرفی خیلی به ایستادن علاقه داشتی! واسه همین فکر می کردم جزو اون بچه هایی هستی که یه دفعه راه می افتن....     ولی بالاخره در آستانه 8ماهگی چشم ما بالاخره به این فرآیند شیرین روشن شد و بالاخره به قول پدر جون گاگوله کردی. الان هم هیچ جای خونه از دستت در امان نیست! غافل بشم یا سر سطل آشغالی یا داری با صندل ها ور میری یا کنترل و پیدا کردی و ساکتی و مشعوف و یا مثل دیروز گوشی م...
1 اسفند 1391

اولین آب سیب-کرفس! اولین آب شاتوت-آناناس!

کرمانشاه بودیم و ما خانوما به جز شما البته!  تصمیم گرفتیم که بریم استخرو شما و پرهام رو بسپریم به دست های توانمند پدرهای مهربون. بعد از مدت ها حسابی آب تنی کردیم و خوش گذروندیم و خیال مون هم از بابت نگهداری شما راحت بود.بعد از اینکه برگشتیم داد آقایون بلند بود که...   چرا شیر واسشون نذاشته بودین و گرسنه شون شده بود و از ما که شیر خونه بوده و شما قرار بود توی خونه ازشون نگهداری کنین و قرار به خیابون گردی نبود! القصه این دست پیش گرفتن داستانی داشت که توجیه ش گرسنه بودن شما بود. حالا پرهام که یک سالگی رو رد کرده و همه چی میخوره خدا رو شکر. ولی دخترک من که این همه رعایت چی بخوره و چی نخوره رو می کنم و حسابی حواسم به غذاهای آلرژی زا...
1 اسفند 1391

بازم سفر!

چهارشنبه شب 18 بهمن بار و بندیل مون و جمع کردیم و 4 نفری –به همراه مادرجون- راه افتادیم به سمت کرمانشاه. پدر جون این بار هر چی اصرار کردیم راهی نشد به هزار تا دلیل از نظر ما غیر موجه ولی از نظر خودش موجه و در کل سفر واقعا جاش خیلی خالی بود.آخه خیلی خوش سفره و مسافرت باهاش واقعا خوش می گذره. آخرین باری که اونوری رفته  بودیم تو هنوز توی دلم بودی و پرهام جون هم تازه به دنیا اومده بود یعنی بیشتر از یک سال پیش...     واااااااای که این چند روزه چقدر شاد بودی. چون که خیلی اجتماعی هستی و از بودن با جمع واقعا لذت می بری و صد البته عاشق بچه ها هستی. با دیدن پرهام گل از گلت می شکفت. برعکس پرهام یه بچه دیر آشناست. دوستت داشت ول...
1 اسفند 1391

موی صاف یا فرفرو؟

من دیگه مطمئن شدم که موهای دخملی صاف ه. همونی که آرزوشو داشتم. ولی بابایی هنوز امیدواره که موهای به شدت صاف و لختت فر بخوره! از بس که عاشق موی فرفرو هست که این حسش به من هم منتقل شده و آرزوی چندین ساله م دیگه کمرنگ شده و ته دلم منم دوست دارم بالاخره فرهای خوشمل موهات و ببینم . ولی گمون نکنم! همه جوره خوشگلی و عشق مامان و بابا.
1 اسفند 1391

هشت ماهگیت مبارکه عزیزم!

روزها به سرعت برق و باد میگذرن وتو روز به روز بزرگتر میشی. کارهات هوشمندانه تر میشن و کم کم داری به عنوان یه موجود مستقل جای خودت و توی زندگی پیدا می کنی.خیلی خوشحالم و همچنان ناباورانه به تو به چشم یک معجزه نگاه می کنم.معجزه بزرگ خالق! خیلی از ماهگردهات رو سفر بودیم مامانی  و بابت این یکی سر از سنندج درآوردیم. و طبق روال همه ماهگردهات که دقیقا در روز ماهگرد یه حرکت جدید انجام می دادی و ما رو به شدت مشعوف می کردی این بار در یک حرکت جسورانه و متهورانه از تخت خودت و لیز دادی پایین و خیلی مسلط و آروم مستقر شدی! عاشقتم عزیزم. وقتی که یک کار جدید انجام میدی بعدش برمی گردی و ما رو نگاه می کنی که تشویقت کنیم و خودت هم شروع می کنی به خندید...
1 اسفند 1391

شب های طولانی-شب های کوتاه

مادر شدن فقط به دنیا آوردن یه فرشته کوچولو نیست! وقتی که آدم تصمیم می گیره مادر بشه باید بدونه که همه چیز زندگی ش تحت تاثیر قرار می گیره. همه اتفاقای ریز و درشت! همه اون چیزهایی که هیچ وقت براشون برنامه ریزی نمی کرد. مثل غذا خوردن-یه بیرون رفتن ساده- غذا درست کردن- نماز خوندن-خرید-رفتن به رستوران-یه گشت سه نفره فقط توی ماشین-مسافرت و حتی دستشویی رفتن! برای اینکه هر کدوم از این کارا بدون استرس انجام بشه کلی باید هماهنگی انجام بشه. ...   بقیه در ادامه مطلب.... یکی از اون چیزای ساده که لااقل واسه من هیچوقت احتیاج به برنامه ریزی نداشت خواب بود. یه مامان خوشخواب داشتی که هر وقت اراده می کرد می تونست بخوابه و خوابش از با اهمیت ترین چیزها...
17 بهمن 1391

قم و کاشان

آخ جون! بازم سفر. بابابزرگ و مامان بزرگ ت از مشهد اومدن پیش عموحامد که چند ماهی ه توی کاشان مشغول کاره و تنها زندگی می کنه. ما هم بار و بندیل مون رو جمع کردیم و برای دیدنشون به سمت کاشان حرکت کردیم. سر راه هم دقیقا در شب تولد هفت ماهگیت رفتیم قم. شب رو اونجا بودیم و تو هم با بچه ها کلی حال کردی. اونها هم که خیلی دوستت دارن.همش دور و برت هستن و کل اسباب بازی هاشون وسط خونه پخش میشه به هوای اینکه برای ترانه آوردیمشون و بعدش هم مسابقه فاطمه میاره –مهدی میاره و بلبشویی از اسباب بازی وسط خونه. یه اسباب بازی و یه کلاه بافت خوشگل هم زندایی کادو گرفتی که مامان شون زحمت کشیده بودن و واست بافته بودن....  پنج شنبه صبح هم به سمت کاشان و در ...
16 بهمن 1391

دختر بلا دارم من طلا طلا دارم من..

یه وقتایی هست که کار از فشار دادن و ماچ محکم کردن و اینا میگذره و فقط اگه بخورمت حس مادرانه م ارضا میشه مثلا: 1-وقتایی که از دستمون در رفته و کنترل تلویزیون در دسترس ت قرار گرفته در یک حرکت سریع و باورنکردنی و با اولین اقدام کنترل و بر میداری و یه راست به سمت دهان... 2- شب با صدای گریه ت از خواب بیدار شدم. میبینم که غلت خوردی و به شکم روی زمین ی. همون نصف شبی داری با گل سر من که همون جا روی زمین افتاده بازی می کنی و هر از گاهی هم با یه جیغ مرا فرا میخوانی.... بقیه در ادامه مطلب... 3-talking hippo رو برات گذاشتم. عاشقشی! با همون سینه خیز نصفه و نیمه و یه کم عقب یه کم جلو گوشیم رو برداشتی و با خودت می بری.... 4- خودتو به یکی از کشوهای...
16 بهمن 1391