ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

سه گوگولی

گل یخ نازنینم سلام امیدوارم اینقدر بخوابی که من بتونم این متنی رو که چند وقته قراره برات بنویسم تموم کنم مامانی. اول بگم که چرا گل یخ: بابایی این اسم و واست انتخاب کرده از روی آهنگ گل یخ فرهاد ( گل یخ گل یخ هر روز صبح تو  می خندی. کو چک و پاکیزه بر من تو دل می بندی ای گل یخ شکوفان شو ...) خیلی بهت میاد واقعا این اسم. بالاخره بعد از یه مدت طولانی که نتونسته بودیم بریم قم و به دایی حمید اینا سر بزنیم برنامه جور شد و آخر مهر و اول آبان رو یه سه روزی اونجا بودیم. طبق معمول همیشه من نگران بودم که نکنه اذیت بشی و بیقراری کنی ولی خدا رو شکر اینقدر دوست داشتی بچه ها رو و شلوغی رو که ساعتای بیداری ت خیلی خوب بازی می کردی و بازی فاطمه و مهد...
15 آبان 1391

همین طوری..

سلاااااااااااام به قشنگ ترین دختر دنیا حتما که نباید واسه حرف زدن با دختر خودم دلیل داشته باشم که.بعضی وقتا هم همینطوری می خوایم صحبت کنیم باهم می دونم که خدا رو شکر خوبی عزیزم. کمی نفخ شکم داری که آن هم خدا رو شکر باعث ملال زیادی نیست.یه کوچولو بالا آوردن هم که طبیعیه.البته دیروز یه فقره بالا آوردی که منجر به تعویض کل لباس های من و خودت شد عزیز دلم. مامانی الان دیگه نسبت به 1 ماه پیش کلی بزرگ شدی ماشا الله و خانومی شدی واسه خودت. یادش به خیر اون روزایی که وقتی شیر می خواستی به هر روشی متوسل می شدی.حتی موی خودت و می کشیدی ودردت می اومد و گریه می کردی ولی هم چنان دست از سر خودت بر نمی داشتی گل ناز و خنگولی مامان. الهی که من فقط قربو...
17 مرداد 1391

55 روز اول زندگی تو

ترانه قشنگم سلام مامانی نمی دونی که چقدر دوست دارم که وبلاگتو زود زود به روز کنم ولی باور کن که وقت نمی شه.همش با تو سرگرمم عزیزم.یه وقت خالی تپل لازم دارم و اینکه خسته نباشم که بتونم همه چیزایی رو که دوست دارم برات تعریف کنم. عزیز دل مامان امروز دقیقا 55 روزه که به دنیا اومدی و دنیای ما رو حسابی رنگی و قشنگ کردی قربونت برم.چه روزای منحصر به فردی که هم خیلی زود گذشت و هم خیلی دیر.زود از این بابت که ماشالا خیلی تند تند داری بزرگ میشی و دیر بابت اینکه اصلا یادم نیست زندگی بدون تو چه شکلی بود.انگار که خیلی وقته پیش مون هستی و کافیه یه کم دیرتر از خواب بیدار شی واسه شیر خوردن که دلم حسابی برات تنگ بشه دلبندم. الان دیگه بزرگ شدی و...
13 مرداد 1391

روزی که بالاخره اومدی عزیزم...

سلام به ترانه عزيزم عزيز دلم الان كه دارم برات مي نويسم دقيقا دو هفته از شبي كه چشم هاي قشنگت رو به روي اين دنيا باز كردي و با اون چشم هاي قشنگ و معصومت توي اتاق زايمان شبانگاه شنبه شب 20 خرداد 1391 ساعت 10:50 دقيقه نگاهت رو به من دوختي مي گذره. چطور مي تونم اون لحظه ناب رو فراموش كنم لحظه اي كه ياد آوري ش هر لحظه بيشتر بذر محبتت رو توي دلم مي پاشه. گل مامان شما دقيقا همون روزي كه من براي آخرين بار به وبلاگت سر زدم و از نگراني هام برات گفتم قدم به اين دنيا گذاشتي. خيلي حساب شده و با برنامه ريزي طوري كه همه چيز بدون ذره اي استرس پيش رفت. خدا رو به خاطر اين همه لطفش شكر مي كنم و اميدوارم كه بتونم هميشه بنده شكر گذاري باشم. همون روزي كه اتفا...
3 تير 1391
1