ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

سفر شمال

امسال تعطیلات عید فطر رو رفتیم شمال سمت سرخرود.یه هفته قبل از سفر چادگان. مامان جون و باباجون با تقریبا کل اقوام مادری بابایی هم اومده بودن. خیلی خیلی سفر خوب و خاطره انگیزی بود و به همه مون خیلی خوش گذشت. هوا هم حسابی باهامون همکاری کرد. هوا عااااااالی بود واقعا. توی ماه مرداد این هوای خنک توی شمال خیلی می چسبه.تو تنها نی نی گروه بودی و مثل همیشه همه توجه ها رو به خودت جلب کرده بودی. هم تو از مصاحبت اقوام لذت می بردی و هم اون ها.مامان جون و باباجون هم که حسابی دلتنگت شده بودن و حسابی با همدیگه وقت گذروندین. عجیب دریا رو دوست داشتی. واقعا عاشقش بودی.حیرت انگیز بود واقعا علاقه ت به آب و دریا. به طرز اعجاب انگیزی لذت می بردی و ما هم از شادی تو...
13 شهريور 1392

چادگان

اپیزود اول رفتیم چادگان دسته جمعی. وروجک خانوم ما یه تن ه حریف دختر دایی 4و نیم سال ه و پسر دایی های 1 سال و 9 ماهه و 3 سالش بود. اسباب بازی خودش و که نمی داد هیچ، اسباب بازی بقیه رو هم به زور ازشون می گرفت. پرهام که کلا ترانه که می رفت طرف ش هر چیزی دستش بود و ول می کرد و می رفت پیش مامان ش. با مهدی گلاویز می شدن. یه وقت مهدی برنده می شد یه وقت ترانه. ولی فاطمه دیگه خانومی شده واسه خودش. بیشتر مثل یه خواهر بزرگتر باهاش رفتار می کرد و هر چی که می خواست بهش می داد. البته نا گفته نماند خیلی اوقات ترانه می رفت پیش پرهام برای بازی و لی اون چشمش ترسیده بود. نمی دونم این کارا رو از کجا یاد گرفته! می گن حس مالکیت خاصیت سن شه و فراموش میشه. البت...
3 شهريور 1392

بازم سفر!

چهارشنبه شب 18 بهمن بار و بندیل مون و جمع کردیم و 4 نفری –به همراه مادرجون- راه افتادیم به سمت کرمانشاه. پدر جون این بار هر چی اصرار کردیم راهی نشد به هزار تا دلیل از نظر ما غیر موجه ولی از نظر خودش موجه و در کل سفر واقعا جاش خیلی خالی بود.آخه خیلی خوش سفره و مسافرت باهاش واقعا خوش می گذره. آخرین باری که اونوری رفته  بودیم تو هنوز توی دلم بودی و پرهام جون هم تازه به دنیا اومده بود یعنی بیشتر از یک سال پیش...     واااااااای که این چند روزه چقدر شاد بودی. چون که خیلی اجتماعی هستی و از بودن با جمع واقعا لذت می بری و صد البته عاشق بچه ها هستی. با دیدن پرهام گل از گلت می شکفت. برعکس پرهام یه بچه دیر آشناست. دوستت داشت ول...
1 اسفند 1391

قم و کاشان

آخ جون! بازم سفر. بابابزرگ و مامان بزرگ ت از مشهد اومدن پیش عموحامد که چند ماهی ه توی کاشان مشغول کاره و تنها زندگی می کنه. ما هم بار و بندیل مون رو جمع کردیم و برای دیدنشون به سمت کاشان حرکت کردیم. سر راه هم دقیقا در شب تولد هفت ماهگیت رفتیم قم. شب رو اونجا بودیم و تو هم با بچه ها کلی حال کردی. اونها هم که خیلی دوستت دارن.همش دور و برت هستن و کل اسباب بازی هاشون وسط خونه پخش میشه به هوای اینکه برای ترانه آوردیمشون و بعدش هم مسابقه فاطمه میاره –مهدی میاره و بلبشویی از اسباب بازی وسط خونه. یه اسباب بازی و یه کلاه بافت خوشگل هم زندایی کادو گرفتی که مامان شون زحمت کشیده بودن و واست بافته بودن....  پنج شنبه صبح هم به سمت کاشان و در ...
16 بهمن 1391

بازار قزوین

روز چهار شنبه تصمیم گرفتیم که به اتفاق مادر جون و بابابزرگ مشهدی ت بریم قزوین خونه عمه جان بابایی. سفر خوبی بود فقط بدیش این بود که سرماخوردگیت متاسفانه تشدید شد و مقادیری سرفه هم چاشنی ش شد. چرا خوب نمی شی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پنج شنبه با هم دیگه رفتیم بازار سنتی قزوین. خیلی جالب بود. کلا من عاشق فضای بازارهای قدیمی هستم. تو که از توی ماشین خوابت برد و راحت توی بازار به اون شلوغی لای کلی لباس و پتو راحت خوابیده بودی.وقتی که رفته بودیم برای خرید چاقو دیگه از خواب بیدار شدی ولی آروم بودی خدا رو شکر و با دقت اطراف و نگاه می کردی و هر از گاهی هم با زبونت لباستو یه لیس میزد.مثل همیشه عاشق بیرون رفتنی و معلومه که لذت می بری . شبش هم با نوه عمه جان د...
24 آذر 1391

اولین برف زندگی ت در کندوان

روز جمعه  است و مادر جون مشهدی ت مهمون ماست و دایی علی اینا مهمون مادر جون کرجی. عصر تصمیم گرفتیم که دسته جمعی بریم جاده چالوس. اول قرار بود فقط تا گچسر بریم ولی راهمون و ادامه دادیم و تا کندوان رفتیم. آخ که چه کار خوبی کردیم. اولین برف زمستونی! هوا واقعا عالی بود. آدم دوست داشت تا جایی که می تونه ریه هاشو از این هوای پاک پرکنه.خدایا شکرت چه برف قشنگی! تو یه کم سرماخورده بودی درنتیجه  به خاطر کوشولوهای همراه ترانه و پرهام  نتونستیم توی برف عکس بگیریم ولی از پشت پنجره رستوران کلی از منظره لذت بردیم. اونجا آش ماست و آش رشته و چای داغ دارچینی-هیزمی رو  زدیم به بدن که خیلی توی سرما چسبید.اونجا طبق معمول که با همدیگه بیرون می ...
17 آذر 1391

اولین مسافرت ترانه گلی

سلام قشنگترینم می دونم که خدا رو شکر خوبی مامانی. کم کمک داری بزرگ می شی و هر روز یه کار جدید یاد می گیری عزیزکم. این روزا خیلی بیشتر می خندی.مخصوصا صبح ها که از خواب پا میشی و حسابی سرحالی یا وقتایی که یه کم تنها می مونی و بعد من یا بابایی می آییم پیشت حسابی برامون می خندی خوشگلکم. تازه حرف زدن هم یاد گرفتی.وقتی که باهات حرف می زنیم چه تقلایی می کنی و چه دست و پایی می زنی واسه جواب دادن و با اووووووو و قان  قون حسابی جوابمونو می دی.اینقدر شیرین می شی این وقتا که می خوام درسته قورتت بدم. با بابا و مامان مامانی خوشگلترم حرف می زنی تازه. هر چی نباشه اونا چند تا بچه و نوه بزرگ کردن و زبون تورو بهتر می فهمن   راستی شنبه هفته پیش...
15 شهريور 1391
1