به قول یکی از دوستان...
دیروز طبق معمول دوشنبه ها من باید خونه می بودم. ولی وقت دندونپزشکی داشتم و برای اینکه اذیت نشی با خودم نبرده بودمت. اونجا یه خانومی با دو تا بچه ش اومده بود.یه دختر حدودا 3 ساله و یه پسر هم سن شما. پسر بچه همش دد بد ه می کرد. مامانش باهاش بازی می کرد و اون می خندید. بعضی وقتا هم غر می زد و چشمش و می مالید که خوابش می اومد. اینقدر من محو تماشای این بچه و مادرش و رابطه شون شده بودم که دیگه میخواستم برم جلو و به مامانش بگم میشه بچه تون و بدین بغل کنم! انگار که روزها ندیده بودمت. به رابطه شون غبطه می خوردم. خودم از این حس تعجب کرده بودم. البته از وقتی که خودم مادر شدم دیدم و حسم نسبت به بچه ها واقعا عوض شده و خیلی عمیق ولی تا این حد رو باور نمی...