ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

نوروز 1392

1392/1/20 11:58
نویسنده : مامانی
342 بازدید
اشتراک گذاری

اولین تحویل سال مون کنار هم خیلی مبارک بود خیلی.

مامانی عاااااااشق عید و بهاره. آخرین روزهای سال کهنه و لحظه تحویل سال حسی بهم می ده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. هیچ چیز. و بهار هم فصلی ه که دوست دارم لحظه به لحظه شو ببلعمو هیچ ثانیه ای رو از دست ندم و تند و تند نفس بکشم و از منظره هاش لذت ببرم. تو هم که دختر بهاری و مطمئنم حس هات راجع به بهار عین خودمه

بازم از آخرین پستی که گذاشتم خیلی می گذره و این وسطا خیل حرف واسه زدن داشتم ولی با دخترک شیطونی مثل ترانه مگه وقت هم برای آدم می مونه. توی تعطیلات که اوضاع به مراتب بدتر هم بود چون دوست داشتی همش کنارت باشم- البته من هم- ولی خوب این وسطا کارای دیگه ای هم باید انجام می شد. ومن عاشق اون لحظه هایی هستم که چند دقیقه پیش هم نبودیم و یه دفعه چشم ت به من می افته و با شتاب و هیجان خیلی زیاد و سر و صداهای خودت تند و تند چار دست و پا میای سمت مامانی و منم با همه عشق و محبتی که بلدم بغلت می کنم.هر لحظه که یادش می افتم قند ته ته دلم آب میشه. 

از دو روز قبل از تحویل سال رو امسال مشهد بودیم تا یک هفته بعدش رو. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی عید دیدنی رفتیم. تو که عاشق بیرون رفتنی ولی از اینکه همش باید وسایل روی میز و چیزای خطرناک رو از جلوی دستت جمع می کردیم و خیلی آزاد نبودی که هر جا دلت میخواد بری و به هر چیزی دست بزنی خیلی خوشت نمی اومد و کلافه می شدی.ما هم مجبور می شدیم دیرتر ازبقیه بریم و زودتر برگردیم که اذیت نشی. از طرفی با اینکه خیلی اجتماعی هستی ولی توی عید چون هر جا که می رفتیم حاضر نبودی از بغل یا بابایی بغل کس دیگه ای بری- شاید چون یهو جمعیت زیادی رو می دیدی.

راستی امسال چهار شنبه سوری شب عید بود و کل فامیل پدری باغ خاله مهشید دعوت بودن. ما هم. اتفاق خوب این بود که دوست قدیمی من خاله مریم که چند ماه بود واسه فرصت مطالعاتی رفته بود سوئد همه مون و سورپریز کرد با برگشتنش- البته واسه چند هفته- و اتفاق بد سر ما خوردنت بود که باعث شد خیلی اذیت بشی . منم که غصه خورم ملسه حسابی ناراحت بودم. این مریضی حدود 10 روز گرفتارمون کرد تا خوب شدی خدا رو شکر.

خونه خودمون پله نداریم و تا جایی که می شد از روروئکت بالا می رفتی و لذت می بردی .ولی خونه مادر جون دو تا پله پیدا کرده بودی و دست از سرشون بر نمی داشتی. تر کیب آشپزخونه و پله چیزی بود که حسابی وسوسه ات کرده بود و همون دم روزگار می گذروندی!

هفته دوم رو هم کرج بودیمو پیش پسر دایی ها و دختر داییت. همدیگه رو همه تون خیلی دوست دارین ولی چون هنوز خیلی فینگیل هستین انگار بلد نیستین رابطه برقرار کنین با هم. فاطمه ارشدتونه و رابطه ش با تو عالیه. همش داره قربون صدقه ت میرفت و پیشت بود.

از کارای جدیدت بگم که: فکر می کنم تقریبا از دو هفته قبل از عید بود شایدم بیشتر! که وقتی بلند می شدی دستت رو ول می کردی و سعی می کردی روی پای خودت بایستی موفق هم بودی ولی بعد از کمی می ترسیدی و آروم می نشستی. ولی از دم دم های سال جدید دیگه بدون هیچ کمکی راحت ایستادی و خیلی خوب تونستی تعادلت رو حفظ کنی.گاهی اوقات هم یه قدمی بر می داری البته! حتی غذا رو هم دوست داری سرپا بخوری. هر چی بهت می گم بشین مامان جون ببین همه نشتن کو گوش شنوا؟

هنوز بی دندون مامانی و من دیگه خسته شدم از بس که هر اتفاقی افتاد و هر تغییری کردی گفتم شایدم مال دندونشه!

خیلی سریعتر و فرز تر شدی و هیج جای خونه واقعا از دستت در امان نیست.هر چی که روی زمین باشه دوست داری بخوری و این کار رو با چنان مهارتی انجام می دی که ممکنه حتی کنارت نشسته باشم و نبینم که چیزی خوردی. بعد از مالاچ مولوچ کردنت می فهمم چیزی توی دهنته! از نخ گرفته تا فنر خودکار خونه مادرجون و مروارید رومیزی خونه عمه مامانی و خلاصه هر چیزی که قابل برداشتن باشه هر چیزی!

راستی دیگه حاضر نیستی به غذاهای خودت لب بزنی و سرتو بر می گردونی. و من رو وادار کردی علیرغم میلم قبل از 1 سالگی از غذای سفره بهت بدم البته بدون ادوبه و با نمک خیلی کم. عاشق ماست و چای هستی. برای چای به نق نق و گریه می افتی هم تلخ و هم شیرینش رو هم دوست داری!

سعی می کنم بیشتر به وبلاگت سر بزنم و بیشتر هم عکس بذارم. هزار تا ماچ آبدار:*

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)