ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

شمارش معکوس

1391/9/11 8:10
نویسنده : مامانی
338 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یازدهم  آذرماه و کمتر از 10 روز دیگه به پایان مرخصی 6 ماهه زایمان باقی مونده.قراره 9 ماه بشه این مرخصی ولی متاسفانه ظاهرا به ما نمی رسه.چقدر برام سخته روزی که قراره به سرکارم برگردم. خیلی سخت خیلی زیاد. آخه می دونی (6+9) 15 ماهه که ما همه جا و هر لحظه و هرثانیه با هم هستیم. لحظات خیلی شیرین با تو بودن .از همون لحظه ای که در وجودم شکل گرفتی و بوی بودنت رو احساس کردم دنیای خاکستری ما شروع به رنگی شدن کرد. خیلی خوش رنگ و شاد و متفاوت.حس های جدید و قشنگی رو که به خاطر بودنت هر روز و هر لحظه تجربه کردم مثل حس زیبای مادری که از وقتی که فقط یه ذره کوچولو بودی توی دلم تا وقتی که به دنیا اومدی و با اون چشمای قشنگت آروم و ساکت زل زده بودی .خدا رو هزاران مرتبه شکر به خاطر داشتنت و به خاطر سلامتیت. این روزها خیلی دلم گرفته و سینه م سنگینه. منتظر کوچکترین اتفاق یا حرفی هستم که اشکام سرازیر بشه. خدایا کمکم کن که بتونم بهت توکل کنم و این روزهای سخت رو به خوبی پشت سر بذارم.دختر نازنینم بابت این قضیه اذیت نشه.نمی دونم چه حالی دارم این روزا. هر روز که پرستارت میادکه بهش عادت کنی من سردرد می گیرم.اصلا نمی تونم من باشم و  تو بغل شخص دیگه ای باشی. دوست داشتم این روزها رو فقط من باشم و تو خدا تا حسابی بغلت کنم. فشارت بدم و نازت کنم. بذار یه کم از این فضای غمناک بیرون بیایم و از شیرین کاری هات برات بگم.

        

 

این روز ها خیلی شیرین شدی عزیزم.از اون خنده هات گرفته که وقتی لثه های بی دندونت ت و می بینیم غرق شادی می شیم  تا شیطونی هات که واقعا لذت می برم از شون به خاطر اینکه استقلال فکری-علائق- اسباب بازی هایی که دوست داری حواس خیلی جمع و دقت به اطراف رو می شه از روی شیطنت هات تشخیص داد و غرق در لذت شد.

امسال روز تاسوعا و عاشورا رو دایی علی و دایی حمید هم اومده بودن کرج و همگی دور هم بودیم. وامان از دست شیطونی های فاطمه و مهدی که بزرگ ترن.صبح روز تا سوعا (4/9/91)رو بابایی و دایی جون ها رفته بودن برامون آش نذری خوشمزه گرفته بودن و خلاصه همه دور هم جمع بودیم خونه مادر جون.داشتیم آش می خوردیم که یهو بابایی گفت اااااااااااا پای ترانه رفت توی آش من. من و میگی سراسیمه پرسیدم وای پاش سوخت؟؟؟؟؟؟؟همه مرده بودن از خنده. بابایی می گفت آش من پایی شده تو نگران ترانه ای؟منم گفتم پای بچه م که برگ گله. شب همون روز هم از بس که با چشمات ظرف سالاد و دنبال کردی دایی علی( که به شدت مدافع حقوق نوزاداست) گفت بابا اون ظرف سالاد و بدین دستش بازی کنه. تو هم با خوشحالی دست کرده بودی توی ظرف سالاد و بازی می کردی و لذت می بردی خوشگل مامان.کلا وقتی که ما مشغول غذا خوردن باشیم دوست داریحتما سر سفره باشی. سفره رو می کشی. دست تو ظرف غذا می کنی بشقاب یا هر وسیله ای که بهت نزدیکتر باشه می کشی .خلاصه خیلی با نمک شدی و ما لذت می بریم از این شیطنت هات. یه خانوم میکی موز هم داری که ما بهش میگیم موشی و شما خیلی دوستش داری.گاهی اوقات نیم ساعت باهاش سرگرمی.بیچاره ش کردی مامانی از بس که در جهات مختلف می کشی ش طفلک و. 

صبح روز عاشورا (5/9/91)هم خونه مادرجون به چای من به شدت حمله کردی.قبلا هم این کار رو کرده بودی ولی اونروز با قدرت زیاد دستم و گرفته بودی و می بردی سمت دهنت و بالاخره موفق شدی با لیوان چای بخوری. سر نهار هم با دلسوزی های پدر بزرگ ت چند قطره دلستر نوش جان کردی. کلا به شدت به غذای سفره تمایل نشون میدی وحشتناک. بعد از ظهرش هم بعد از کلی بیقراری دو بار گفتی "ما" یه بار هم گفتی "بابا". البته اولین باری که گفته بودی ماما توی ولیمه از حج برگشتن خاله فاطمه بود که بغل خاله عزت غریبی کرده بودی و گفته بودی ماما. ولی این اولین باری بود که خودم می شنیدم و چقددددددددددددددددددر لذت بردیم. زندایی عاطفه می گفت تو چقدر زود به حرف افتادی!

روز 6/9/91 صبح که از خواب پاشدی من و بابایی روبروی هم نشسته بودیم و تو بازیت گرفته بود. از بغل من شیرجه می زدی بغل بابایی و از بغل بابایی شیرجه میزدی بغل من. خیلی باحال بود این اولین بازی سه نفره مون.

خیلی وقت ها از حالت دراز کش دستت رو که می گیریم پاهاتو سفت می کنی و یه دفعه می ایستییه هفته ای هست که یاد گرفتی با دهنت حباب درست کنی و خیلی این کار رو دوست داری. آب از دهنت راه می افته حسابی. من که خیلی دوست دارم این کارتو. خودت هم خیلی خوشت میاد هم بازیه برات و هم فکر می کنی خیلی کار مهمی داری انجام میدی فدات شم. مثل وقتایی که دمر میشی و نگاهت می کنم یه لبخند پیروزمندانه ای می زنی که من عاشقشم.  

خیلی سعی کردیم که از خنده هات عکس بگیریم ولی به دو دلیل نتونستیم. یکی اینکه خیلی تکون می خوری و دوم اینکه تا دوربین و می بینی خندیدن از یادت میره. همین یه دونه عکس تار هم غنیمته:  

                                                                                                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)