بازم سفر!
چهارشنبه شب 18 بهمن بار و بندیل مون و جمع کردیم و 4 نفری –به همراه مادرجون- راه افتادیم به سمت کرمانشاه. پدر جون این بار هر چی اصرار کردیم راهی نشد به هزار تا دلیل از نظر ما غیر موجه ولی از نظر خودش موجه و در کل سفر واقعا جاش خیلی خالی بود.آخه خیلی خوش سفره و مسافرت باهاش واقعا خوش می گذره. آخرین باری که اونوری رفته بودیم تو هنوز توی دلم بودی و پرهام جون هم تازه به دنیا اومده بود یعنی بیشتر از یک سال پیش...
واااااااای که این چند روزه چقدر شاد بودی. چون که خیلی اجتماعی هستی و از بودن با جمع واقعا لذت می بری و صد البته عاشق بچه ها هستی. با دیدن پرهام گل از گلت می شکفت. برعکس پرهام یه بچه دیر آشناست. دوستت داشت ولی ابراز نمی کرد. تا اومد به مرحله ابراز و اینا برسه دیگه روزآخر سفر رسیده بود. روز اول که مشاهده شد وقتی که خواب بودی اومده بود بالای سرت و لپت رو کشیده بود!تو هم وسط گریه و بیقراری کافی بود پرهام و ببینی که داره از اون ورا رد میشه که بره دنبال کار خودش که گل از گلت بشکفه و گریه کردن هم یادت بره! با دایی علی هم حسابی جور شده بودی و براش حسابی می خندیدی. از حق نگذریم دایی هم علی خیلی مهربون و دل رحم ه و به شدت طرفدار حقوق نوزاد هاست. تو هم که ناقلا! می دونی خنده هاتو کجا صرف کنی!
دو روز هم سنندج بودیم.دقیقا روز تولد هشت ماهگیت رو. یه کم خرید و بازار و یه کم گشت و گذار. پارک جنگلی آبیدر هم رفتیم. توی بازار هم کلی طرفدار پیدا کرده بودی. فکر کنم مهره ماری چیزی داری مامانی!
روز دوشنبه23 بهمن هم برای دیدن ثنا جون و خاله شیرین رفتیم نهاوند.دیار مادرجون و البته خاطرات کودکی من وقتی که برای دیدن مادربزرگ مهربون م می رفتیم. باورت نمی شه که هنوز هم خیلی وقتا جای خالی ش رو احساس می کنم و آرزو می کنم که ای کاش هنوز زنده بود. شهریور تلخ سال 83 بود که ما رو ترک کرد. الان دیگه برای دیدن ش باید بریم شاهزاده محمد.پای ضریحش .می گفت روزهای تنهایی و دوری از بچه ها رو با عشق به شاهزاده محمد پر می کنم. خیلی دوستش داشت.
ثنا جون هم حسابی بزرگ و شیرین شده بود.خاله شیرین و دایی پیمان هم عاشقت شده بودن. یه نصف روز اونجا بودیم و عصر حرکت به سوی خونه!