چرا اینقدر سریع!
چقدر زود می گذره.به قول پرستارت "اینقدر که چقدر" یعنی خیلی زیاد.اصلا باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شدی که می شینی پای کشوی ویترین ت و از باز و بسته کردنش لذت می بری و هر از چند گاهی میخوای کشو پایینی رو هم باز کنی ولی نمی تونی چون پاهات جلوش و گرفته.هی باز می کنی و هی می بندی و هم زمان لب هات رو هم بی صدا باز و بسته می کنی عزیزم. آخ که من عاشق همه این کارهات هستم. من هم نشستم و با لذت نگاهت می کنم و مواظبم که اون دستت که به بغل کشو گرفتی لای کشو و ویترین گیر نکنه. خدای من عشقی رو که هر لحظه و هر روز با هر کار جدیدت دارم تجربه می کنم تمومی نداره انگار. چقدر می خندی و چه قشنگ ه خنده هات وقتی که روی پاهات می ایستی و خودت با دست های کوچولوت که به لبه پشتی – تخت و یا مبل گرفتی خودت رو نگه می داری.برق شادی نگاهت و خنده چشمات توی این لحظات فراموش نشدنی ه. چقدر ایستادن رو دوست داری. همیشه مثل کوه استوار باشی گل قشنگم و همیشه شاد.
قند توی دلم آب شد وقتی که 12 دی برای اولین بار مثل آدم بزرگا حرف زدی.قربون اون صدای قشنگ و اون لب های خوشگلت برم من. فدای اون معصومیت نازت بشم. روز 13 دی هم روزی بود که برای اولین بار توی روروئکت حرکت کردی و عقب عقب رفتی. خودت رو به آینه رسوندی و کلی با تصویر خودت صحبت کردی.
با وجود اینکه هنوز در حال تجربه این روزهای خوب و پاک هستم، گاهی اوقات دلم میلرزه و تنگ میشه واسه همین روزا و دلم میخواد که هیچوقت تموم نشن.
خدایا هزاران مرتبه شکرت. این بنده ناسپاس رو نعمتی عطا کردی که نتونه کمتر از هزاران مرتبه در روز شکرت رو به جا بیاره.