ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

اولین سفر دونفره در یک سالگی!!!!

1392/4/9 9:31
نویسنده : مامانی
389 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل قشنگم.

بابایی دوشنبه گذشته 3 تیر قصد داشت که برای سرکشی به پروژه قوچان بره مشهد و قرار بود من براش بلیط بگیرم . یکشنبه ظهر تونستم برای دوشنبه بلیط تهیه کنم و از طرفی خودم هم خیلی احساس خستگی می کردم و دلم خیلی یه تغییر و تنوع می خواست. رفتم نهار و استراحت که یهو تصمیم گرفتم برای خودمون هم بلیط بگیرم و بابایی رو سورپرایزکنم. هیچ وقت اینطوری برای سفر تصمیم نگرفته بودم. حس خوبی بود یه حس رهایی...

بلیط ا رو که دادم به دست بابا نگاه می کرد و اسما رو می دید ولی باورش نمی شد.یاد اون روزی افتادم که جواب تست بارداری و بهش داده بودم و ازش سر در نمی آورد. خلاصه کلی خوشحال شد و ذوق کرد. دوشنبه سه تایی سوار هواپیما شدیم و تو اولین پرواز تو تجربه کردی. قبل از حرکت هواپیما یه کم بیقرار بودی. انگار جات تنگ بود . ولی همین که صدای موتور هواپیما رو شنیدی تا خود مشهد خوابیدی. صندلی کنار مون هم خالی بود و راحت تونستی بخوابی.از مشهد برات بگم که حسابی همه غافلگیر شده بودن. فقط منتظر بابایی بودن که یهو دیدن نوه عزیزشون هم با مامانی ش از راه رسیدن. مادر جون و پدر جون که خیلی خیلی خوشحال شده بودن و تا 2 روز پدر جون می گفت ترانه کجا مشهد کجا.همین طور عمو حمید و نیوشا جون و خاله مهشید که خیلی دوستت داره.ما تا جمعه مشهد بودیم و حسابی خوش گذروندیم. یه بار هم به اتفاق مادرجون و خاله مهشید رفتیم حرم. بار دومت بود که می رفتی زیارت. چشمتو که باز کردی دیدی توی یه جای خیلی بزرگ و نورانی هستی با کلی آدم و بچه. خیلی حال کرده بودی. از این ور به اون ور می دویدی و می رفتی پیش بچه ها می نشستی. وسط نماز مردم می نشستی. کتاب هارو ورق می زدی من هم به دنبالت. نفهمیدیم چطور زیارت کردیم اصلا. به باغ گل ها هم سر زدیم. اونجا هم خیلی بهت خوش گذشت. کلا عاشق طبیعت هستی. از دیدن گل و گیاه و حیوون ها طور عجیبی لذت می بری. واقعا لذت می بری....

کار بابایی این چند روزه تموم نشد و ما مجبور شدیم دو نفره برگردیم تهران.واااااااااای که چه استرسی داشتم من ولی سعی می کردم آرامش خودم و حفظ کنم. بابایی ما رو تا بازرسی همراهی کرد و بعدش من موندم و تو یه کیف و یه کولی. تا نشستیم پوره سیب زمینی ت رو بهت دادم که گشنه نباشی توی پرواز. پرواز ساعت 12 بود آخه. بدون اغراق هر قاشق و که توی دهنت میذاشتم بعدش باید بلند می شدم و از یه جای فرودگاه بغلت می کردم و می آوردمت. آروم و قرار نداشتی اصلا. غذات و که خوردی بغلت کردم و رفتیم غرفه ها رو نگاه کردیم و یه مدت زمانی رو هم اینطوری گذروندیم و در همه این مدت من چشمم به تابلو بود که اعلان پرواز و ببینم و بریم برای سوار شدن. غلغله بود اون روز فرودگاه و من نگران تاخیر.دیگه خسته شده بودم گذاشتمت زمین و خودم به دنبالت. یه مگس و دیدی که روی زمین نشسته بود گیر داده بودی به اون. اون بدو تو بدو من بدو. هی می نشست روی زمین تو می رفتی جلو بلند می شد می رفت اون ور تر تو هم دنبالش. شنیدم خانم ه به پسرش می گفت عکس خودش رو می بینه روی زمین و دنبال عکس خودش ه. اومدم بگم نه خانم دنبال مگس افتاده ولی فقط لبخند زدم. مطمئنم در جایگاه یه ناظر به این همه توانایی به مامان جوون غبطه می خوردم-نگین انگار شاخ غول شکسته سخت بود واقعا لا اقل برای من که دختر لوس بابام بودم همیشه. بالا خره اعلان کردن و رفتیم برای سوار شدن. یه دختر 17-18 ساله کنارم بود. از سنش بزرگ تر بود و مهربون تر.باهام همکاری کرد طفلکی. سریع شیرتو آماده کردم که تا ته خوردی ولی نخوابیدی و من نگران بودم.این بار هم با شنیدن صدای موتور هواپیما دوباره شیر خوردی و خوابیدی ولی این بار روی پاهام. خدا رو شکر که به سلامت رسیدیم و پرواز هم فقط 20 دقیقه تاخیر داشت.بابابزرگ هم  اومده بود دنبالمون فرودگاه . نزدیک 3 بود که رسیدیم خونه. فکر می کردم به تولد یک سالگی نی نی سایتی هم می رسیم چون قرار بود تولد ساعت 5 شروع بشه ولی ساعت تولد یک ساعت جلو افتاده بود و رفتنمون عملا-تا شمال شرق تهران- کنسل شد. ایشالا سال بعد. ولی تجربه اولین سفر دونفره اعتماد به نفس دیگه ای بهم داد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)