ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

روزی که بالاخره اومدی عزیزم...

1391/4/3 13:17
نویسنده : مامانی
1,351 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به ترانه عزيزم

عزيز دلم الان كه دارم برات مي نويسم دقيقا دو هفته از شبي كه چشم هاي قشنگت رو به روي اين دنيا باز كردي و با اون چشم هاي قشنگ و معصومت توي اتاق زايمان شبانگاه شنبه شب 20 خرداد 1391 ساعت 10:50 دقيقه نگاهت رو به من دوختي مي گذره. چطور مي تونم اون لحظه ناب رو فراموش كنم لحظه اي كه ياد آوري ش هر لحظه بيشتر بذر محبتت رو توي دلم مي پاشه. گل مامان شما دقيقا همون روزي كه من براي آخرين بار به وبلاگت سر زدم و از نگراني هام برات گفتم قدم به اين دنيا گذاشتي. خيلي حساب شده و با برنامه ريزي طوري كه همه چيز بدون ذره اي استرس پيش رفت. خدا رو به خاطر اين همه لطفش شكر مي كنم و اميدوارم كه بتونم هميشه بنده شكر گذاري باشم.

همون روزي كه اتفاقاتي افتاد كه من حدس زدم تاريخ زايمانم نزديكه و يك دفعه همه نگراني ها و استرس هاي دنيا به سراغم اومد و اشكم بي دليل جاري مي شد، خوشبختانه وقت دكتر داشتم و تصميم گرفتم كه اول پيش دكتر برم و نظرش رو راجع به شرايطم بپرسم و اگه لازم شد برم بيمارستان. با پيشنهاد بابا هادي به مامان جون زنگ زديم كه باهامون بياد مطب ولي من توي دلم مي گفتم حالا چه كاريه كه اونا رو هم اذيت كنيم حالا كه خبري نيست ولي گذاشتم بابايي بهشون خبر بده. خلاصه مامان جون و بابا جون هم آماده شدن كه با ما بيان دكتر و من هم چنان ناباور بودم و دلهره داشتم. ساعت 3:30 وقت دكتر داشتم. دكتر با كمي تاخير رسيد و معاينه كرد و گفت تا ساعت 6 رو بيمارستان. اگر هم دردهات شروع نشده بود القاي درد مي كنيم چون زايمان طبيعي مي خواي.من نظرم اين بود كه توي اين فاصله برگرديم خونه كه يه دوش بگيرم و براي زايمان آماده شم ولي بابايي و بابا جون مي گفتن اصلا به ريسكش نمي ارزه كه بريم و بر گرديم شايد توي ترافيك بمونيم و از اين جور احتياط ها.خلاصه اين مدت زمان باقيمانده رو رفتيم بوستان گفتگو و بابايي هم رفت دنبال كارهاي بيمه و خريد دارو و از اين جور كارا.راستي دكتر هم بهم گفته بود كه نبايد چيزي بخورم و فقط آب ميوه و از اين جور چيزا اگه گرسنه م شد. تا بابايي كارهاش رو انجام داد و ما رفتيم بيمارستان ساعت 6:30 بود. هنوز درد هاي من شروع نشده بود و بعد از بستري شدن آمپول فشار رو بهم تزريق كردن كه حدود ساعت 7 بود.تا ساعت 7:30 همراه با سرم راه رفتم بعد از اون كمي احساس درد داشتم. دردها خيلي شديد نبودن ولي فواصلشون كم بود( بعدا فهميدم كه اين خاصيت آمپول فشاره كه فواصل دردها از ابتداي شروع اون ها كمه و دردهاش هم غير قابل تحمل تره اين و وقتي كه درد هاي شديد ترم شروع شده بودن دكترم و ماما بهم گفتن). ساعت 7:30 بود كه براي كنترل شرايطم دراز كشيدم كه اين مساله تا حدود ساعت 8 ادامه داشت ماما مي گفت دردها خيلي خوب نيست ولي به نظر من خيلي خوب بودن. سعي مي كردم فواصل بين دردها و حتي وقتي كه شروع مي شدن با حمد و آيت الكرسي خودم رو آروم كنم. از ماما خواستم اجازه بده يه كم راه برم. فكر كردم اين طوري بهتره.حدود ساعت 8:30 مامانم اومده بود كه هم ديگرو قبل از زايمان ببينيم و من طلا و ساعتم رو كه همراهم بود بهشون بدم. تا مامانم رو ديدم ناخودآگاه اشك از چشمام جاري شد و مامانم هم همينطور و در عين حال سعي مي كرد بهم دلداري بده. يه كم پيش هم بوديم. موبايلم رو بهم داد و چون دوباره داشت دردهام شروع مي شد ازش خداحافظي كردم و به سمت اتاقم رفتم. ماما گفت ديگه بايد دراز بكشي كه شرايطت رو مانيتور كنيم. واي كه چقدر سخت بود اينكه با كلي سيم واين جور چيزا كه به شكمت وصله براي مانيتور، مجبور باشي دراز بكشي و فقط درد رو تحمل كني. پيشرفتم معمولي بود. ماما مي گفت 4-5 سانت باز شده ولي لزوما نيمه دوم ممكنه به طولاني بودن نيمه اول نباشه. ساعت حدود 9 شب  بود. راستي از همون ابتداي بستري شدن ماما مي گفت اگه همه چي خيلي خوب پيش بره تا ساعت 12 زايمان مي كني. يه خانم ديگه اي هم توي يه اتاق ديگه بستري بودو بهش سرم وصل بود.براي كم شدن تكوناي نيني ش اومده بود چك آپ. مي گفت حالا ببين بچه ت 20 خرداد مياد يا 21 خرداد كه من با نا اميدي بهش گفته بودم نه بابا قطعا 21 اي ميشه. ساعت نمي دونم 9:15 بود يا 9:30 كه مامانم اومد بالاي سرم. من درد مي كشيدم و گريه مي كردم و مامانم هم همينطور. ماما گفت شما برين حاج خانوم كمكي كه نمي تونين بهش بكنين فقط ناراحت مي شين. يك ساعت ديگه دوباره بياين كه ديگه دكترم اومد و نشد كه بياد. دكتر كه اومد ساعت 9:30 بود يا 9:45. به جاي اينكه اميدوارم كنه دكتر نااميد تر از قبلم كرد. گفت 4-5 سانت نيست بابا 3-4 سانت بيشتر باز نشده هنوز و همش بهم مي گفت درد زايمان طبيعي همين ه ديگه تازه درد اصلي ش شروع نشده هنوز. خودت خواستي طبيعي زايمان كني ديگه و..... و من متعجب از اينكه اين دكتر خوش اخلاق و خوشگل و خوش برخوردي كه مي شناختم چطور حالا كه اينقدر به كمكش احتياج دارم تبديل شده به فرشته ي عذاب من تازه برام تعريف مي كرد كه من هم به شدت طرفدار زايمان طبيعي بودم ولي آخر سر نتونستم و سزارين شدم تازه من شوهرم هم بالاي سرم بود و خلاصه با اين جور حرفا حسابي بهم روحيه مي داد!!!!!!!! اصلا باورم نمي شد كه داره اين حرفا رو بهم مي زنه مي گفت 30-40% بيشتر احتمالش نيست كه طبيعي بشه بايد صبر كنيم.مثل كابوس بود و من همش به اين فكر مي كردم كه اينطوري كه دكتر داره مي گه من هم درد زايمان طبيعي رو كشيدم و هم سزارين ميشم.از طرفي هم بهم مي گفت خيلي كم طاقتي و من در جواب گفتم از بس كه گرسنمه تحمل دردم پايين اومده و من از ساعت 2 ظهر چيزي نخوردم كه بعد از اون به سرمم قند تزريق كردن و يه كم حالم بهتر شد. مدتي كه توي اتاق درد بودم چند بار با بابا هادي تماس گرفتم كه آب ميوه ها رو بهم برسون و يه كم باهاش درد دل كردم. آخرين باري كه باهاش تماس گرفتم در اوج درد بودم و فقط بهش گفتم شايد سزارين م كنن و اونم گفت خوب اشكالي نداره و دردم شروع شد و تلفن و قطع كردم.آخرين تماس ما ساعت 10:37 بود. چقدر دوست داشتم كه توي اون لحظات كنارم باشه. الان كه دارم اين يادداشت رو مي نويسم باورم نمي شه كه فقط چند دقيقه بعد از اون تماس گل قشنگم به دنيا اومد.بعد از اون تماس بود كه دردم اون قدر شديد شد كه ديگه نتونستم خودم و كنترل كنم و داد زدم كه ماما فوري خودشو بهم رسوند و معاينه كرد و به دكتر گفت خانوم دكتر فول شده و من از خوشحالي و ناباوري اشك توي چشمام جمع شد و برق اميد به چشماي نااميدم برگشت. چه لحظه ناب و دلپذيري بود.حضور خدا رو با تمام وجودم احساس مي كردم.انگار كه تمام دنيا جمع شده بودن كه به من كمك كنن و تمام انر‍‍‍‍‍‍ژي هاي مثبت دنيا اون لحظه فقط مال من بود.اونقدر خوشحال بودم كه چند دقيقه آخر رو حسابي باهاشون همكاري كردم و با دو فشار خيلي خوب من رو به اتاق زايمان منتقل كردن و با 2 يا 3 فشار ديگه نوگل قشنگ زندگي م به دنيا اومد.عزيزم اينقدر اون تو شيطوني كرده بودي كه بند نافت دو دور دور گردنت پيچيده بود و با ديدن اين صحنه بند دل من پاره شد و باز حضور خدا رو پر رنگ تر از هميشه احساس كردم و به خاطر همه لطفش هزار بار سپاس گفتم.بعد كه حواسم جمع خودت شد،مثل يه گلوله برف كوچولو بودي عزيزكم.سفيد و معصوم و دوست داشتني.با چشم ها و دست هاي كاملا باز.اينقدر غرق تماشات شده بودم كه اصلا يادم نمياد وقتي كه به دنيا اومدي گريه كردي يا نه ولي فكر مي كنم گريه نكردي دختركم.پرستارا گفتن واااااي چقدر نازه و دكتر گفت به مامانش رفته ديگه و من فقط مي گفتم دكتر چرا اينقدر كوچولوئه؟ يه بار به محض اينكه به دنيا اومدي گذاشتنت روي شكمم و يه بار بعد از تميز كردنت گذاشتنت روي سينه ام. دومي رو بهتر يادم مي ياد كه زل زده بودي به صورت من و قند توي دلم آب مي شد. تا به دنيا اومدي پرسيدم ساعت چنده و ساعت 10:50 دقيقه شب 20 خرداد بود.حتي خيلي زودتر از چيزي كه ماما حدس زده بود به دنيا اومدي و ماماني رو شاد شاد كردي.از اون طرف مامان جون و بابايي بيرون در منتظر ديدن روي ماهت بودن و مشغول قرآن و دعا خوندن.مامان مي گه داشتم مي گفتم كاش الان در باز بشه و بگن همراه خانوم زماني كه همون لحظه در باز شد و تو رو بهشون نشون دادن.يك ربع بعد از به دنيا اومدنت. و بابايي به همه زنگ زده بود و گفته بود يه گلوله برف به دنيا اومده.بعد از 2 ساعت من رو به اتاق خودم منتقل كردن و وقتي كه ديدم بابايي و مامان جون دوتايشون توي اتاق منتظر هستن حسابي خوشحال شدم. بعدش زنگ زديم و ترانه خانوم  رو هم بيارن كه جمع مون حسابي كامل بشه.اون شب تا صبح از خوشحالي خوابمون نمي برد.بابا بزرگ هم صبح خودشو از كرج براي ديدن روي گلت رسوند و مامان جون بابايي هم از مشهد بعد از ظهر همون روز به بيمارستان رسيد.چه روز خوب و خوب و خوب و به ياد ماندني بود اون روز.خدايا باز هم شكر به خاطر همه لطف و مهربوني ت.

خدايا شكرت به خاطر همه كمك هايي كه هميشه در لحظات سخت زندگي به من كردي.به قدري اون لحظات براي من ناب و خالص بودن كه احساس مي كردم دوباره متولد شدم و تا چندين روز با يادآوري اون لحظات اشك شوق از چشمام جاري ميشد كه چطور در لحظاتي كه كاملا نااميد بودم ورق بر گشت و همه چيز در كمتر از يك ساعت به سرعت روبراه شد و همه چيز خيلي بهتر از چيزي كه انتظار داشتم پيش رفت.احساس مي كنم كلمات از بيان حس من در اون لحظات واقعا قاصرند.

و اما حس مادري و قدر و منزلت مادر:وقتي كه امسال روز مادر شد و من با وجود تو توي دلم يه مادر بودم،خيلي احساس لذت مي كردم و با سختي هايي كه توي اين مدت كشيده بودم خودم رو محق اين عنوان مي دونستم ولي زماني كه داشتم براي به دنيا آوردنت درد مي كشيدم با خودم مي گفتم كه اگه تنها كاري كه يه مادر براي فرزندش كرده باشه فقط به دنيا آوردنش باشه رواست كه براي همين يه عمر كنيزي شونو بكنيم و به اين نتيجه رسيدم كه:مادرم همه روزها روز توست پس روزت مبارك....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

marmarbanoo
23 تیر 91 3:37
سلام عزیزم ...برای تو و نی نی عزیزت ارزوی سلامتی دارم چه خاطره ی زیبایی شد اونقدر که اشک من رو دزاورد خدا حفظتون کنه زیبا بود و سخت
مامان سونیا
24 تیر 91 11:57
ورود فرشته کوچولو رو به این دنیای خاکی تبریک میگم عزیزم به دنیای ما ادمها خوش اومدی
مامانی ترانه
24 تیر 91 12:01
سلام گلم. ممنون از لطفت عزیزم.
مامان ترانه
24 تیر 91 16:23
مامان شدن همینه دیگه .....با نی نی خوش باش وقت کردی عکس دخملت و بزار ببینیم
مامانی ترانه
25 تیر 91 16:25
اگه این خانوم خانوما اجازه بده حتما میذارم. همین الان دارم توی گهواره ش تکونش میدم
مامان ترانه
6 مرداد 91 18:48
سلام ترانه جون در چه حالی جوجو؟؟؟؟؟؟؟؟
مامانی ترانه
7 مرداد 91 17:39
سلام به مامان امیر حسین. از لطفت ممنونم عزیزم.حتما سر می زنم. سلام به مامان ترانه. ممنون خاله جون که به من سر میزنی.من خوبم. دوست جونم رو از طرف من ببوس. این مامان من هنوز هیچ عکسی از من نذاشته
مامانش
18 شهریور 91 23:46
چقدرررررررر زیبا نوشته بودی مامانی ترانه گلی . ایشالله کنار هم همیشه شاد و سلامت باشید


مرسی عزیزم. لطف داری .