ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

شب های طولانی-شب های کوتاه

مادر شدن فقط به دنیا آوردن یه فرشته کوچولو نیست! وقتی که آدم تصمیم می گیره مادر بشه باید بدونه که همه چیز زندگی ش تحت تاثیر قرار می گیره. همه اتفاقای ریز و درشت! همه اون چیزهایی که هیچ وقت براشون برنامه ریزی نمی کرد. مثل غذا خوردن-یه بیرون رفتن ساده- غذا درست کردن- نماز خوندن-خرید-رفتن به رستوران-یه گشت سه نفره فقط توی ماشین-مسافرت و حتی دستشویی رفتن! برای اینکه هر کدوم از این کارا بدون استرس انجام بشه کلی باید هماهنگی انجام بشه. ...   بقیه در ادامه مطلب.... یکی از اون چیزای ساده که لااقل واسه من هیچوقت احتیاج به برنامه ریزی نداشت خواب بود. یه مامان خوشخواب داشتی که هر وقت اراده می کرد می تونست بخوابه و خوابش از با اهمیت ترین چیزها...
17 بهمن 1391

قم و کاشان

آخ جون! بازم سفر. بابابزرگ و مامان بزرگ ت از مشهد اومدن پیش عموحامد که چند ماهی ه توی کاشان مشغول کاره و تنها زندگی می کنه. ما هم بار و بندیل مون رو جمع کردیم و برای دیدنشون به سمت کاشان حرکت کردیم. سر راه هم دقیقا در شب تولد هفت ماهگیت رفتیم قم. شب رو اونجا بودیم و تو هم با بچه ها کلی حال کردی. اونها هم که خیلی دوستت دارن.همش دور و برت هستن و کل اسباب بازی هاشون وسط خونه پخش میشه به هوای اینکه برای ترانه آوردیمشون و بعدش هم مسابقه فاطمه میاره –مهدی میاره و بلبشویی از اسباب بازی وسط خونه. یه اسباب بازی و یه کلاه بافت خوشگل هم زندایی کادو گرفتی که مامان شون زحمت کشیده بودن و واست بافته بودن....  پنج شنبه صبح هم به سمت کاشان و در ...
16 بهمن 1391

دختر بلا دارم من طلا طلا دارم من..

یه وقتایی هست که کار از فشار دادن و ماچ محکم کردن و اینا میگذره و فقط اگه بخورمت حس مادرانه م ارضا میشه مثلا: 1-وقتایی که از دستمون در رفته و کنترل تلویزیون در دسترس ت قرار گرفته در یک حرکت سریع و باورنکردنی و با اولین اقدام کنترل و بر میداری و یه راست به سمت دهان... 2- شب با صدای گریه ت از خواب بیدار شدم. میبینم که غلت خوردی و به شکم روی زمین ی. همون نصف شبی داری با گل سر من که همون جا روی زمین افتاده بازی می کنی و هر از گاهی هم با یه جیغ مرا فرا میخوانی.... بقیه در ادامه مطلب... 3-talking hippo رو برات گذاشتم. عاشقشی! با همون سینه خیز نصفه و نیمه و یه کم عقب یه کم جلو گوشیم رو برداشتی و با خودت می بری.... 4- خودتو به یکی از کشوهای...
16 بهمن 1391

چرا اینقدر سریع!

چقدر زود می گذره.به قول پرستارت "اینقدر که چقدر" یعنی خیلی زیاد.اصلا باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شدی که می شینی پای کشوی ویترین ت و  از باز و بسته کردنش لذت می بری و هر از چند گاهی میخوای کشو پایینی رو هم باز کنی ولی نمی تونی چون پاهات جلوش و گرفته.هی باز می کنی و هی می بندی و هم زمان لب هات رو هم بی صدا باز و بسته می کنی عزیزم. آخ که من عاشق همه این کارهات هستم. من هم نشستم و با لذت نگاهت می کنم و مواظبم که اون دستت که به بغل کشو گرفتی لای کشو و ویترین گیر نکنه. خدای من عشقی رو که هر لحظه و هر روز با هر کار جدیدت دارم تجربه می کنم تمومی نداره انگار. چقدر می خندی و چه قشنگ ه خنده هات وقتی که روی پاهات می ایستی و خودت با دست های کوچولوت ...
27 دی 1391