ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

هفت ماهگیت مبارک!

هفت ماهگیت مبارک! روزها از پی هم می گذرند و چه سخت است باور اینکه تو همان موجود بی دفاعی هستی که حتی دست خودت را نمی شناختی!اینکه می بینم هر روز مستقل تر از روز قبل می شوی از طرفی خوشحالم می کند و از طرفی می ترساندم. یعنی روزی آنقدر مستقل می شوی که ممکن است مادرت را فراموش کنی! چرا باید چنین اتفاقی بیفتد؟چرا این ترس واهی هر از چند گاهی یقه احساسات مادرانه مرا می گیرد؟ تو قوی باش و مستقل. در این صورت است که مایه افتخاری. من از پس این ترس های بی اساس خودم بر می آیم. باشد که روزی مادر شوی و حرف هایم را با تمام وجود درک کنی. باورم نمی شود آنقدر بزرگ شده ام که به دخترم می گویم" بذار مادر بشی بعد می فهمی چی میگم"حرفی را که همه مادرها روزی به دخت...
21 دی 1391

اولین یلدات مبارک!

ما ایرانی ها سال های سال ه که آخرین شب پاییز و – که طولانی ترین شب سال هم هست-بهونه ای می کنیم واسه جشن گرفتن و دور هم جمع شدن خونه بزرگترها.وای که چقدر گرم و صمیمی ه این شب. انواع خوراکی های زمستونی مهیاست. از انار ومیوه های زمستونی گرفته تا آجیل و تخمه و هندونه که گل سرسبد این شب ه و چاشنی همه این ها هم یه فال حافظ که همه رو به وجد میاره. امسال یه گل سرخ زیبا هم  به جمع مون اضافه شده بود. ترانه گل گلی ه مامان. واسه اینکه دلت نشکنه یه کم هندونه هم بهت دادیم و اون قیافه درهم ت وقتی که یه طعم جدید و می چشی دیدنی بود.مامانی اون قیافه مال طعم ترش یا بدمزه ست. هندونه که خیلی شیرین و خوبه! این هم ترانه بانو در اولین شب یلدای زندگی ش. ...
2 دی 1391

بازار قزوین

روز چهار شنبه تصمیم گرفتیم که به اتفاق مادر جون و بابابزرگ مشهدی ت بریم قزوین خونه عمه جان بابایی. سفر خوبی بود فقط بدیش این بود که سرماخوردگیت متاسفانه تشدید شد و مقادیری سرفه هم چاشنی ش شد. چرا خوب نمی شی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پنج شنبه با هم دیگه رفتیم بازار سنتی قزوین. خیلی جالب بود. کلا من عاشق فضای بازارهای قدیمی هستم. تو که از توی ماشین خوابت برد و راحت توی بازار به اون شلوغی لای کلی لباس و پتو راحت خوابیده بودی.وقتی که رفته بودیم برای خرید چاقو دیگه از خواب بیدار شدی ولی آروم بودی خدا رو شکر و با دقت اطراف و نگاه می کردی و هر از گاهی هم با زبونت لباستو یه لیس میزد.مثل همیشه عاشق بیرون رفتنی و معلومه که لذت می بری . شبش هم با نوه عمه جان د...
24 آذر 1391

اولین روز کاری مامان

وااااااااااای که چه روز های سختی رو گذروندم. پر ازدلهره و نگرانی و چه شبی بود دیشب.انگار دلم نمی خواست صبح بشه.تو هم تا صبح خیلی بیدار شدی. شاید هم به خاطر واکسن شش ماهگیت بود. تو هم انگار می دونی که من دارم بر میگردم سرکار. چند روزه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدی و دوست داری بیشتر پیشم باشی. ولی خدا رو شکر کلا روحیه ت خوبه ماشاالله و بیشتر به فکر شوخی و خنده و بازی هستی تا گریه کردن و بهونه گرفتن دخترنانازم. مادر جون مشهدی ت الان پیشته و همینطور پرستارت.الان به خونه زنگ زدم. خدا رو شکر بیقراری نکرده بودی و اوضاع روبراه بود.فقط یه کم به خاطر واکسن ت تب کرده بودی فدات شم.امیدوارم اصلا اذیت نشی مامانی و من هم بتونم دوری ت رو دوام بیارم. البته ...
21 آذر 1391

تولد شش ماهگیت مبارکه عزیزم!

باورم نمیشه که اینقدر سریع گذشت.مخصوصا این روزای آخر که از نگرانی سرکار اومدنم روز و شب نداشتم. نیم وجبی مامان حالا دیگه تبدیل شده به یه خانوم خوشگل که کلی مستقله و کارای شیرین انجام میده. خدایا روزی هزار بار شکر کردنت کم ه به خاطر این نعمت بزرگی که به ما عطا کردی. امروز واکسن 6 ماهگیت و زدیم. از دفعه های قبل بیشتر گریه کردی و دل ما مان و با اون اشکای قشنگت که اصلا طاقت دیدن شو ندارم سوزوندی. فکر کنم اینبار جای واکسن سه گانه ت هم درد می کرد چون به سمت چپ شیر نمی خوردی و گریه می کردی.  چه ماهیه این شش ماهگی! یه دفعه چقدر عوض شدی ناناز مامان. راستی یکی از اسم هات دونه شیکر ه و هر روز صبح من میخوام بندازمت توی چای و بخورمت گوگولی من.دیگه و...
20 آذر 1391

اولین برف زندگی ت در کندوان

روز جمعه  است و مادر جون مشهدی ت مهمون ماست و دایی علی اینا مهمون مادر جون کرجی. عصر تصمیم گرفتیم که دسته جمعی بریم جاده چالوس. اول قرار بود فقط تا گچسر بریم ولی راهمون و ادامه دادیم و تا کندوان رفتیم. آخ که چه کار خوبی کردیم. اولین برف زمستونی! هوا واقعا عالی بود. آدم دوست داشت تا جایی که می تونه ریه هاشو از این هوای پاک پرکنه.خدایا شکرت چه برف قشنگی! تو یه کم سرماخورده بودی درنتیجه  به خاطر کوشولوهای همراه ترانه و پرهام  نتونستیم توی برف عکس بگیریم ولی از پشت پنجره رستوران کلی از منظره لذت بردیم. اونجا آش ماست و آش رشته و چای داغ دارچینی-هیزمی رو  زدیم به بدن که خیلی توی سرما چسبید.اونجا طبق معمول که با همدیگه بیرون می ...
17 آذر 1391

شمارش معکوس

امروز یازدهم  آذرماه و کمتر از 10 روز دیگه به پایان مرخصی 6 ماهه زایمان باقی مونده.قراره 9 ماه بشه این مرخصی ولی متاسفانه ظاهرا به ما نمی رسه.چقدر برام سخته روزی که قراره به سرکارم برگردم. خیلی سخت خیلی زیاد. آخه می دونی (6+9) 15 ماهه که ما همه جا و هر لحظه و هرثانیه با هم هستیم. لحظات خیلی شیرین با تو بودن .از همون لحظه ای که در وجودم شکل گرفتی و بوی بودنت رو احساس کردم دنیای خاکستری ما شروع به رنگی شدن کرد. خیلی خوش رنگ و شاد و متفاوت.حس های جدید و قشنگی رو که به خاطر بودنت هر روز و هر لحظه تجربه کردم مثل حس زیبای مادری که از وقتی که فقط یه ذره کوچولو بودی توی دلم تا وقتی که به دنیا اومدی و با اون چشمای قشنگت آروم و ساکت زل زده بودی ....
11 آذر 1391

سه گوگولی

گل یخ نازنینم سلام امیدوارم اینقدر بخوابی که من بتونم این متنی رو که چند وقته قراره برات بنویسم تموم کنم مامانی. اول بگم که چرا گل یخ: بابایی این اسم و واست انتخاب کرده از روی آهنگ گل یخ فرهاد ( گل یخ گل یخ هر روز صبح تو  می خندی. کو چک و پاکیزه بر من تو دل می بندی ای گل یخ شکوفان شو ...) خیلی بهت میاد واقعا این اسم. بالاخره بعد از یه مدت طولانی که نتونسته بودیم بریم قم و به دایی حمید اینا سر بزنیم برنامه جور شد و آخر مهر و اول آبان رو یه سه روزی اونجا بودیم. طبق معمول همیشه من نگران بودم که نکنه اذیت بشی و بیقراری کنی ولی خدا رو شکر اینقدر دوست داشتی بچه ها رو و شلوغی رو که ساعتای بیداری ت خیلی خوب بازی می کردی و بازی فاطمه و مهد...
15 آبان 1391