ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

ده ماهه شدی مامانی

روزها و ماه ها خیلی سریع تر از تصور من میان و میرن و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی. یاد روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و به دنیا اومدن و بغل کردنت برام مثل یه رویای دور بود خیلی دور! ده ماهگیت مبارک:* فکر می کردم طبق روال هر ماه که توی ماهگردهات اتفاقات تازه می افتاد اتفاق این ماه دندون باشه که نبود. و ما هنوز منتظریم عزیزم. چیزی به 1 سالگیت نمونده! فکر می کنم کم کم باید به فکر جشن 1 سالگیت بود ایشالا.
20 فروردين 1392

بازم آتلیه!

این دفعه 26 اسفند- با همه شلوغی های شب عید -وقت آتلیه رو هماهنگ کردم و سه نفری پیش به سوی آتلیه سها. امیدوار بودم توی ماشین بخوابی که موقع عکاسی خوش اخلاق باشی که نخوابیدی و خیلی حوصله نداشتی ولی عکسات بد نشد! از طرفی سها یه جشنواره داشت- یه مسابقه- که برای اینکه بتونیم توش شرکت کنیم باید از زمان آماده شدن عکسا تا حداکثر دو روز عکسا رو تحویل می گرفتیم که ما اون زمان توی راه مشهد بودیم . درنتیجه زحمت شو به دایی ها دادیم که عکسا رو تحویل بگیرن و به عنوان کارمزد نفری یه دونه از عکسا قبل از رسیدن ما مصادره شد:) دوستان مهربونی که تا تاریخ 15 اردیبهشت 92 به این وبلاگ سر می زنن می تونن به این آدرس برن و به ترانه پارسا 5 بدن و کمکش کنن که توی او...
20 فروردين 1392

نوروز 1392

اولین تحویل سال مون کنار هم خیلی مبارک بود خیلی. مامانی عاااااااشق عید و بهاره. آخرین روزهای سال کهنه و لحظه تحویل سال حسی بهم می ده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. هیچ چیز. و بهار هم فصلی ه که دوست دارم لحظه به لحظه شو ببلعمو هیچ ثانیه ای رو از دست ندم و تند و تند نفس بکشم و از منظره هاش لذت ببرم. تو هم که دختر بهاری و مطمئنم حس هات راجع به بهار عین خودمه بازم از آخرین پستی که گذاشتم خیلی می گذره و این وسطا خیل حرف واسه زدن داشتم ولی با دخترک شیطونی مثل ترانه مگه وقت هم برای آدم می مونه. توی تعطیلات که اوضاع به مراتب بدتر هم بود چون دوست داشتی همش کنارت باشم- البته من هم- ولی خوب این وسطا کارای دیگه ای هم باید انجام می شد. ومن عاشق اون ...
20 فروردين 1392

دس دسی...

مامانی اعتراف می کنم که تا همین یه هفته پیش باهات دس دسی کار نکرده بودم. ولی هفته پیش به همت مادر جون دس دسی و نانای باهات تمرین کردیم و شما هم زودی یاد گرفتی خدا رو شکر. البته اوایل وقتی ما دست می زدیم سما با هیجان و خنده دست هات و بالا و پایین می کردی ولی با دقت به دست های ما نگاه می کردی. ولی الان وسط چار دست و پا رفتنت یهو می شینی و شروع می کنی به دست زدن. الهی که من قربون دختر شادم برم :*
6 اسفند 1391

بالاخره گاگوله کردی!

من عاشق چهار دست و پا رفتن بچه ها هستم. توی این حالت خوردنی تر از همیشه میشن. ولی از اینکه بچه خودم چهار دست و پا بره دیگه ناامید شده بودم و با این قضیه کنار اومده بودم. 2 ماهی بود که حالت شو می گرفتی و بعد که میخواستی حرکت کنی خودت و ولو می کردی روی زمین و از طرفی خیلی به ایستادن علاقه داشتی! واسه همین فکر می کردم جزو اون بچه هایی هستی که یه دفعه راه می افتن....     ولی بالاخره در آستانه 8ماهگی چشم ما بالاخره به این فرآیند شیرین روشن شد و بالاخره به قول پدر جون گاگوله کردی. الان هم هیچ جای خونه از دستت در امان نیست! غافل بشم یا سر سطل آشغالی یا داری با صندل ها ور میری یا کنترل و پیدا کردی و ساکتی و مشعوف و یا مثل دیروز گوشی م...
1 اسفند 1391

اولین آب سیب-کرفس! اولین آب شاتوت-آناناس!

کرمانشاه بودیم و ما خانوما به جز شما البته!  تصمیم گرفتیم که بریم استخرو شما و پرهام رو بسپریم به دست های توانمند پدرهای مهربون. بعد از مدت ها حسابی آب تنی کردیم و خوش گذروندیم و خیال مون هم از بابت نگهداری شما راحت بود.بعد از اینکه برگشتیم داد آقایون بلند بود که...   چرا شیر واسشون نذاشته بودین و گرسنه شون شده بود و از ما که شیر خونه بوده و شما قرار بود توی خونه ازشون نگهداری کنین و قرار به خیابون گردی نبود! القصه این دست پیش گرفتن داستانی داشت که توجیه ش گرسنه بودن شما بود. حالا پرهام که یک سالگی رو رد کرده و همه چی میخوره خدا رو شکر. ولی دخترک من که این همه رعایت چی بخوره و چی نخوره رو می کنم و حسابی حواسم به غذاهای آلرژی زا...
1 اسفند 1391

بازم سفر!

چهارشنبه شب 18 بهمن بار و بندیل مون و جمع کردیم و 4 نفری –به همراه مادرجون- راه افتادیم به سمت کرمانشاه. پدر جون این بار هر چی اصرار کردیم راهی نشد به هزار تا دلیل از نظر ما غیر موجه ولی از نظر خودش موجه و در کل سفر واقعا جاش خیلی خالی بود.آخه خیلی خوش سفره و مسافرت باهاش واقعا خوش می گذره. آخرین باری که اونوری رفته  بودیم تو هنوز توی دلم بودی و پرهام جون هم تازه به دنیا اومده بود یعنی بیشتر از یک سال پیش...     واااااااای که این چند روزه چقدر شاد بودی. چون که خیلی اجتماعی هستی و از بودن با جمع واقعا لذت می بری و صد البته عاشق بچه ها هستی. با دیدن پرهام گل از گلت می شکفت. برعکس پرهام یه بچه دیر آشناست. دوستت داشت ول...
1 اسفند 1391

موی صاف یا فرفرو؟

من دیگه مطمئن شدم که موهای دخملی صاف ه. همونی که آرزوشو داشتم. ولی بابایی هنوز امیدواره که موهای به شدت صاف و لختت فر بخوره! از بس که عاشق موی فرفرو هست که این حسش به من هم منتقل شده و آرزوی چندین ساله م دیگه کمرنگ شده و ته دلم منم دوست دارم بالاخره فرهای خوشمل موهات و ببینم . ولی گمون نکنم! همه جوره خوشگلی و عشق مامان و بابا.
1 اسفند 1391

هشت ماهگیت مبارکه عزیزم!

روزها به سرعت برق و باد میگذرن وتو روز به روز بزرگتر میشی. کارهات هوشمندانه تر میشن و کم کم داری به عنوان یه موجود مستقل جای خودت و توی زندگی پیدا می کنی.خیلی خوشحالم و همچنان ناباورانه به تو به چشم یک معجزه نگاه می کنم.معجزه بزرگ خالق! خیلی از ماهگردهات رو سفر بودیم مامانی  و بابت این یکی سر از سنندج درآوردیم. و طبق روال همه ماهگردهات که دقیقا در روز ماهگرد یه حرکت جدید انجام می دادی و ما رو به شدت مشعوف می کردی این بار در یک حرکت جسورانه و متهورانه از تخت خودت و لیز دادی پایین و خیلی مسلط و آروم مستقر شدی! عاشقتم عزیزم. وقتی که یک کار جدید انجام میدی بعدش برمی گردی و ما رو نگاه می کنی که تشویقت کنیم و خودت هم شروع می کنی به خندید...
1 اسفند 1391