ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

هوش هیجانی

این روزا عجیب ذهنم درگیره این مقوله است. نه به خاطر اینکه خیلی باب شده این روزا و یه جورایی صحبت راجع بهش مد شده . بلکه عمیقا به این موضوع معتقدم که کیفیت زندگی هر فرد و حتی اطرافیانش به شدت وابسته به میزان هوش هیجانی یا همون هوش عاطفی اون هست. امیدوارم بتونم هم این مهارت رو در خودم تقویت کنم و هم به خوبی به تو انتقالش بدم.
30 بهمن 1392

اولین جمله و سفر مشهد

بیش از یک ماه می گذره که اولین جمله ت رو گفتی. بغل بابایی داشتی اتاق ها رو می گشتی و می گفتی " مامان - نیست!". بابایی این روزا خیلی درگیره. خیلی می ره کاشان برای سرکشی به پروژه. بنابراین دومین جمله ت شد "بابا - رفت!". بعدش " ماما - اوف" که مخصوص مامانی ه بعد از جراحی ش.    " بابا - لالا" جایگزین کلمه بابا می تونه هر کسی باشه که خوابه. واین عبارت رو اینقدر با صدای بلند می گی که بنده خدا اونی که خوابه از خواب می پره. من و بابایی رو که میای در گوشمون داد می زنی رسما. دوشنبه که در راه برگشت از سفر مشهد بودیم، بچه ای بغل مامانش خوابیده بود و تو گفتی:"نینی لالا مامان" و اما سفر... چند روزی مشهد بودیم. عروسی سارا جون بود. دخترخاله بابا...
30 بهمن 1392

روزهای شیرین ما

دو روز پیش از سر کار که برگشتم خونه، طبق معمول همیشه اومدی بغلم و من می دونستم چی میخوای: -          شیر میخوای مامانی؟ -          سر تو به نشانه تایید تکون دادی.(همراه با لبخند تاییدی همیشگی) -          مامانی بگو بله، تو که می تونی حرف بزنی. -          بله.( با تشدید ل) و به این ترتیب بود که برای اولین بار این کلمه رو گفتی. خیلی خوشگل میگی "بله". خیلی ذوق کردیم من و مامانی و خاله موسوی( بابایی ماموریت ه) کلی بوست کردم. "بالا" هم قدمتش یکی دو روز بیشتر...
15 بهمن 1392

در هم

مدت مدیدی است که دست به قلم که چه عرض کنم، دست به کیبرد نشده بودم برای ثبت شیرین ترین لحظات زندگی ام در کنار عزیزانم. نمی دانم از چه بنویسم یا از کجا؟ شیرین تر از همیشه ای با آن زبان قند عسل.....  راستی قند عسل اصطلاح بابایی هم هست وقتی میخواد ترغیب ت کنه که چیزی رو بخوری. میگه بخور بابایی قند عسل ه قند عسل.دیگه الان رسما هر چی ما بگیم رو تکرار می کنی.خیلی قشنگ. ولی هنوز گاهی برای رساندن منظورت متوسل به جیغ و گریه میشی. جرات ندارم از جلوی چشمت دور بشم. اینقدر داد می زنی و مامان مامان می کنی و اتاق ها رو دنبالم می گردی که پیدام کنی. "ن" آخر مامان و خیلی خوشگل و کامل ادا می کنی. این چند روزه ولی حسابی دور و برت شلوغ بوده و کیفت کوک.چند...
1 بهمن 1392

لغت نامه شیرین ترانه 3

بالاخره بعد از مدتی طولانی تونستم وبلاگ دخترم رو آپ کنم با یه لغت نامه جدید... باب : باب اسفنجی، پاره بَ ب ییییی : بربری( از بس که عاشق نون ه این بچه!) داغ: داغ اَت : اشک( یه شب که داشتم پیاز خرد می کردم و از چشمام حسابی اشک می اومد یاد گرفت) آت : آش تَخ: تخت ا ن: قند "ا ن نه ( با حرکت دست به نشانه نه)" یعنی دلم قند یا آب نبات و اینا میخواد آدم دلش کباب میشه! ا ن: اذان ( آخه خونه مون نزدیک مسجده و صدای اذان هر دفعه توجه شو خیلی جلب می کنه.)  ا ن: انار نی نی : همون نی نی. نونی: نون (عاشق نون ه این بچه، یعنی مثلش ندیدم اصلا) بابا باگ: بابابزرگ ایش: شیر ( این رو البته خیلی وقته که میگه نمی دونم چرا سری قبل ننوشته ب...
6 آذر 1392

روزت مبارک !

درج در ادامه مطلب... "زنده باد کودکی، زنده باد زندگی" این شعار روز جهانی کودک در سال 2013 است.  من هم می گویم زنده باد. و زنده باد کودکی که کودک درون پدر و مادرش را هم زنده کرد. به امید آنکه روزهای بی نظیر کودکی در زمره به یاد ماندنی ترین روزهای زندگی ات باشد دخترکم.
16 مهر 1392

لغت نامه شیرین ترانه 2

درج در ادامه مطلب... با : پا ، باز بَ : بله ، برق ماما: راستش خیلی وقت بود مامان نمی گفت و به من هم مثل همه اونایی که می خواست صداشون کنه می گفت "دَیَه" یا "دَدَه" ولی چند روزی هست که گاهی ماما هم بهم میگه. مَ : من. میگم عزیز مامان کیه؟ :مَ .    خوشگل مامان کیه؟ :مَ.    عسل طلایی کیه؟ :مَ.    جیگر مامایی کیه؟ :مَ.   بعدشم حسابی فشارش می دم ودوتایی مون حسابی کیف می کنیم. آبَه: آب، به شیر هم انگار میگه آبَه:) تَ : تخت نَع: نه خیلی محکم و قاطع دَ......... دَ : ددددددددددست دست. مدل مجلس گرم کنی:) اووووووووو: صدای فیل. بابایی یادش داده دستش و –به نشانه گوشای فیل- کنار ...
2 مهر 1392

سفر شمال

امسال تعطیلات عید فطر رو رفتیم شمال سمت سرخرود.یه هفته قبل از سفر چادگان. مامان جون و باباجون با تقریبا کل اقوام مادری بابایی هم اومده بودن. خیلی خیلی سفر خوب و خاطره انگیزی بود و به همه مون خیلی خوش گذشت. هوا هم حسابی باهامون همکاری کرد. هوا عااااااالی بود واقعا. توی ماه مرداد این هوای خنک توی شمال خیلی می چسبه.تو تنها نی نی گروه بودی و مثل همیشه همه توجه ها رو به خودت جلب کرده بودی. هم تو از مصاحبت اقوام لذت می بردی و هم اون ها.مامان جون و باباجون هم که حسابی دلتنگت شده بودن و حسابی با همدیگه وقت گذروندین. عجیب دریا رو دوست داشتی. واقعا عاشقش بودی.حیرت انگیز بود واقعا علاقه ت به آب و دریا. به طرز اعجاب انگیزی لذت می بردی و ما هم از شادی تو...
13 شهريور 1392

چادگان

اپیزود اول رفتیم چادگان دسته جمعی. وروجک خانوم ما یه تن ه حریف دختر دایی 4و نیم سال ه و پسر دایی های 1 سال و 9 ماهه و 3 سالش بود. اسباب بازی خودش و که نمی داد هیچ، اسباب بازی بقیه رو هم به زور ازشون می گرفت. پرهام که کلا ترانه که می رفت طرف ش هر چیزی دستش بود و ول می کرد و می رفت پیش مامان ش. با مهدی گلاویز می شدن. یه وقت مهدی برنده می شد یه وقت ترانه. ولی فاطمه دیگه خانومی شده واسه خودش. بیشتر مثل یه خواهر بزرگتر باهاش رفتار می کرد و هر چی که می خواست بهش می داد. البته نا گفته نماند خیلی اوقات ترانه می رفت پیش پرهام برای بازی و لی اون چشمش ترسیده بود. نمی دونم این کارا رو از کجا یاد گرفته! می گن حس مالکیت خاصیت سن شه و فراموش میشه. البت...
3 شهريور 1392

دوباره زندگی...

این روزها همه چیز را دارم دوباره تجربه می کنم. همه اتفاقات و جاهای تکراری جذاب شده اند انگار....  از یک پارک رفتن ساده بگیر تا دریا و جذابیت های خودش. از یک آهنگ ساده تا یک مهمانی ساده تر. دوباره دارم زندگی را تجربه می کنم. از نو. این بار از نگاه دخترکم. خیلی آرام و بی صدا امیدی که از دلم رفته بود بی خبر دارد بر می گردد و من خودم را سرشار از انرژی می بینم. فکر می کنم یک مادر، اصل زندگی را، نسخه دست نخورده و بی آلایشش را به تعداد فرزندانش تجربه می کند و چه چیز بالاتر از این برای یک انسان. فرصتی دوباره برای امید، برای عشق و برای زندگی . خدایا باز هم شکر....
23 مرداد 1392