ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

برنده واقعی!

سلام. نتایج جشنواره سها 15 اردیبهشت اعلام شد و  ترانه جزء برنده ها نبود و من خیلی ناراحت شدم. نمی دونم چرا فکر می کردم حتما حتما برنده میشه.آخه دیده بودم مامان چند تا از بچه هایی که توی مسابقه بودن چه تلاشی دارن برای جمع کردن رای می کنن و من نمی کردم. البته اعتراف می کنم که من هم وقتی این تلاش و دیدم به چند تا وبلاگ رفتم و تقاضا کردم به ترانه رای بدن. ولی بعدش دیدم که خیلی کار وقت گیری ه خیلی و از طرفی ازاونجایی که من خیلی ایده آل گرا هستم با خودم گفتم چه کاریه ترانه خودش خوب ه  حتما برنده میشه دیگه. ظاهرا به میزان کافی دوست و آشنا هم نداشتیم:) القصه- با همه این تفاسیر نتیجه ناراحتم کرده بود و همش ناراحتی مو با همسر مهربان در م...
17 ارديبهشت 1392

خود خودت

واقعا هر نوزادی که به دنیا میاد با شخصیت و منش خاص خودش میاد. در نگاه اول وقتی پدر و مادرها بچه  رو با بچه های دیگه مقایسه می کنن می بینن که کارهاشون بسیار به هم شبیه ه ولی اگه دقیق تر بشیم می بینیم که اینطور نیست و هر کس به قول معروف ذات خودش رو داره.... یه موردش در مورد دختر من که به چشمم اومده اینه که خیلی به ندرت پیش میاد که برای از دست دادن چیزی گریه و زاری راه بندازه و من از این بابت خیلی خوشحالم. اگه چیزی که براش مناسب نیست و از جلوی دستش بر می داریم سریع هدف شو عوض می کنه و سراغ چیز دیگه ای میره- البته اگه از جلوش بر داریم وجایی بذاریم که باز می تونه بره سراغش حتما میره –ولی اگه دور از دسترسش باشه و بدونه بهش نمی رسه هدف ...
8 ارديبهشت 1392

آینه من- آینه ما

این روزها هر جا که جستجو می کنم و دنبال نکات تربیتی بچه ها می گردم به یک نکته می رسم و به قول معروف همه مسیرها به یک نقطه منتهی میشه و اون هم خود من هست. خود من به عنوان مادر-ما به عنوان والدین....   خود من به عنوان مادر-ما به عنوان والدین. گاهی اوقات از اینکه فرزندم آینه من باشه می ترسم.هر کدوم از ما بهتر از هرشخص دیگه ای نقاط ضعف خودمون و می شناسیم. چرا فکر می کنیم فرزندمون اون ایده آلی میشه که توی ذهنم ساختم. این که خیلی راحته. تو همونی باش که من توی فکرم دارم-به رفتار من و پدرت نگاه نکن. بعد هم که نشدی اونی که میخواستم سرزنش ها شروع میشه. اصلا تو آدم.... اصلا تو آدم....... به نظر من از اول تو همون لوح پاکی بودی که خدا بهمون هدی...
8 ارديبهشت 1392

حرف دل...

حرف دل رو از هر جا که باشه باید با گوش جان شنید.چه رسد از زبان دوست خوبی مثل آتنا . البته از صاحب وب اجازه گرفته شده. ...
3 ارديبهشت 1392

از الاااااااااان؟

وقتی که از خواب خمیازه امونت نمی ده و چشمات هم به اندازه سر سوزن شده و بغلت می کنیم که بخوابونیمت شروع می کنی به سرسری و می خندی! یا وقتی که کاری می کنی که می دونی خوشمون نمیاد مثل خوردن کنترل یا موبایل و یا چیزی از روی زمین بر می داری و فرار می کنی تا میایم بهت تذکر بدیم دوباره سر سری. آخه وروجک زود نیست بفهمی از چی خوشمون میاد که بهمون باج میدی؟؟؟؟؟؟؟؟
31 فروردين 1392

دو قدم..

دوران بزرگ شدن کودک خیلی دوران شیرینی ه. هر روز باید منتظر یه اتفاق جدید بود. یه رشد تازه.قبلا هم برات نوشته بودم که هر از گاهی که مجبور بشی یه قدمی یا نیم قدمی برمیداری تا به مقصود برسی. دو روز هم هست که با بابایی روبروی هم میشینیم و ترغیب ت می کنیم که خودت قدم برداری که بیشتر هول می شدی و خودتو می نداختی توی بغلمون و چند باری هم یکی دو قدیم برمی داشتی... اما دیروز برای اولین بار بودکه وقتی دستتو از مبل ول کردی و هنوز دو قدمی با من فاصله داشتی اول یه نگاه به من کردی و بعد این دو قدم و با هیجان خودت برداشتی! نمی دونی توی اون لحظه چه حسی داشتم مثل اولین باری بود که دمر شدی  یا شاید هم هیجان زده تر بودم چون این گامی به سوی استقلالت بود ی...
27 فروردين 1392

خودت و برامون لوس می کنی ...

یک ماهی میشه که کار خیلی نمکی یاد گرفتی! واقعا خوردنی هستی توی اون لحظات و ما در اوج لذت. سرتو میذاری روی بالش یا تشک-یک طرف صورتتو- بعد منتظر میشی بوست کنیم یا نازت کنیم بعد سرتو برمیداری و دوباره میری و یه جای دیگه بالش یا تشک سرتو میذاری منتظر توجه ما می مونی. وای که واقعا خوردنی میشی- هر چی میگردم واژه بهتری پیدا نمی کنم- اینقدر این کار رو تند تند و سریع انجام میدی که معصومیتت توی اون لحظات چند صد برابر میشه ناز نازی من. می بوسمت  n  تا:)
27 فروردين 1392

به قول یکی از دوستان...

دیروز طبق معمول دوشنبه ها من باید خونه می بودم. ولی وقت دندونپزشکی داشتم و برای اینکه اذیت نشی با خودم نبرده بودمت. اونجا یه خانومی با دو تا بچه ش اومده بود.یه دختر حدودا 3 ساله و یه پسر هم سن شما. پسر بچه همش دد بد ه می کرد. مامانش باهاش بازی می کرد و اون می خندید. بعضی وقتا هم غر می زد و چشمش و می مالید که خوابش می اومد. اینقدر من محو تماشای این بچه و مادرش و رابطه شون شده بودم که دیگه میخواستم برم جلو و به مامانش بگم میشه بچه تون و بدین بغل کنم! انگار که روزها ندیده بودمت. به رابطه شون غبطه می خوردم. خودم از این حس تعجب کرده بودم. البته از وقتی که خودم مادر شدم دیدم و حسم نسبت به بچه ها واقعا عوض شده و خیلی عمیق ولی تا این حد رو باور نمی...
27 فروردين 1392

سرسری

ترانه قشنگم سرسری رو در یک اقدام کاملا خودجوش و بدون تمرین من یا بابایی چند روزه یادگرفته. اصولا من نمی دونستم باید باهاش سرسری کار کنم:) . ولی خیلی باحال و با نمک ه. خیلی معصومانه و قشنگ. من و بابایی همش داریم سرمون و تکون میدیم که تو هم یادت بیفته و سرسری کنی و ما لذت ببریم. آخه انگار هنوز کامل کنترل نداری و سرت سنگینی می کنه خیلی با نمک می شی. قربون گوله نمکم بشم. فکر کنم کار جدید 10 ماهگیت همین بود!
25 فروردين 1392

خدایا شکرت

این دو روز تعطیلات آخر هفته رو هر وقت که با خستگی بعد از کلی شیطنت و نق نق اومدی و توی بغلم آروم گرفتی خدا رو شکر کردم. به خاطر امنیتی که توی آغوش من احساس می کنی. به خاطر اینکه آغوش من امن ترین جای دنیا واسه فرشته ای مثل توست.به خاطر آرامشی که در بغلم داری  و چه راحت به خواب می ری- خوابی عمیق و قشنگ. خدایا شکرت. امیدوارم این حس امنیت و آرامش با بزرگ شدنت بیشتر و بیشتر بشه و من هم این حس بی نظیر مادری رو بیشتر و عمیق تر احساس کنم. آمین.
24 فروردين 1392