ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

خودت و برامون لوس می کنی ...

یک ماهی میشه که کار خیلی نمکی یاد گرفتی! واقعا خوردنی هستی توی اون لحظات و ما در اوج لذت. سرتو میذاری روی بالش یا تشک-یک طرف صورتتو- بعد منتظر میشی بوست کنیم یا نازت کنیم بعد سرتو برمیداری و دوباره میری و یه جای دیگه بالش یا تشک سرتو میذاری منتظر توجه ما می مونی. وای که واقعا خوردنی میشی- هر چی میگردم واژه بهتری پیدا نمی کنم- اینقدر این کار رو تند تند و سریع انجام میدی که معصومیتت توی اون لحظات چند صد برابر میشه ناز نازی من. می بوسمت  n  تا:)
27 فروردين 1392

به قول یکی از دوستان...

دیروز طبق معمول دوشنبه ها من باید خونه می بودم. ولی وقت دندونپزشکی داشتم و برای اینکه اذیت نشی با خودم نبرده بودمت. اونجا یه خانومی با دو تا بچه ش اومده بود.یه دختر حدودا 3 ساله و یه پسر هم سن شما. پسر بچه همش دد بد ه می کرد. مامانش باهاش بازی می کرد و اون می خندید. بعضی وقتا هم غر می زد و چشمش و می مالید که خوابش می اومد. اینقدر من محو تماشای این بچه و مادرش و رابطه شون شده بودم که دیگه میخواستم برم جلو و به مامانش بگم میشه بچه تون و بدین بغل کنم! انگار که روزها ندیده بودمت. به رابطه شون غبطه می خوردم. خودم از این حس تعجب کرده بودم. البته از وقتی که خودم مادر شدم دیدم و حسم نسبت به بچه ها واقعا عوض شده و خیلی عمیق ولی تا این حد رو باور نمی...
27 فروردين 1392

سرسری

ترانه قشنگم سرسری رو در یک اقدام کاملا خودجوش و بدون تمرین من یا بابایی چند روزه یادگرفته. اصولا من نمی دونستم باید باهاش سرسری کار کنم:) . ولی خیلی باحال و با نمک ه. خیلی معصومانه و قشنگ. من و بابایی همش داریم سرمون و تکون میدیم که تو هم یادت بیفته و سرسری کنی و ما لذت ببریم. آخه انگار هنوز کامل کنترل نداری و سرت سنگینی می کنه خیلی با نمک می شی. قربون گوله نمکم بشم. فکر کنم کار جدید 10 ماهگیت همین بود!
25 فروردين 1392

خدایا شکرت

این دو روز تعطیلات آخر هفته رو هر وقت که با خستگی بعد از کلی شیطنت و نق نق اومدی و توی بغلم آروم گرفتی خدا رو شکر کردم. به خاطر امنیتی که توی آغوش من احساس می کنی. به خاطر اینکه آغوش من امن ترین جای دنیا واسه فرشته ای مثل توست.به خاطر آرامشی که در بغلم داری  و چه راحت به خواب می ری- خوابی عمیق و قشنگ. خدایا شکرت. امیدوارم این حس امنیت و آرامش با بزرگ شدنت بیشتر و بیشتر بشه و من هم این حس بی نظیر مادری رو بیشتر و عمیق تر احساس کنم. آمین.
24 فروردين 1392

ده ماهه شدی مامانی

روزها و ماه ها خیلی سریع تر از تصور من میان و میرن و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی. یاد روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و به دنیا اومدن و بغل کردنت برام مثل یه رویای دور بود خیلی دور! ده ماهگیت مبارک:* فکر می کردم طبق روال هر ماه که توی ماهگردهات اتفاقات تازه می افتاد اتفاق این ماه دندون باشه که نبود. و ما هنوز منتظریم عزیزم. چیزی به 1 سالگیت نمونده! فکر می کنم کم کم باید به فکر جشن 1 سالگیت بود ایشالا.
20 فروردين 1392

بازم آتلیه!

این دفعه 26 اسفند- با همه شلوغی های شب عید -وقت آتلیه رو هماهنگ کردم و سه نفری پیش به سوی آتلیه سها. امیدوار بودم توی ماشین بخوابی که موقع عکاسی خوش اخلاق باشی که نخوابیدی و خیلی حوصله نداشتی ولی عکسات بد نشد! از طرفی سها یه جشنواره داشت- یه مسابقه- که برای اینکه بتونیم توش شرکت کنیم باید از زمان آماده شدن عکسا تا حداکثر دو روز عکسا رو تحویل می گرفتیم که ما اون زمان توی راه مشهد بودیم . درنتیجه زحمت شو به دایی ها دادیم که عکسا رو تحویل بگیرن و به عنوان کارمزد نفری یه دونه از عکسا قبل از رسیدن ما مصادره شد:) دوستان مهربونی که تا تاریخ 15 اردیبهشت 92 به این وبلاگ سر می زنن می تونن به این آدرس برن و به ترانه پارسا 5 بدن و کمکش کنن که توی او...
20 فروردين 1392

نوروز 1392

اولین تحویل سال مون کنار هم خیلی مبارک بود خیلی. مامانی عاااااااشق عید و بهاره. آخرین روزهای سال کهنه و لحظه تحویل سال حسی بهم می ده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. هیچ چیز. و بهار هم فصلی ه که دوست دارم لحظه به لحظه شو ببلعمو هیچ ثانیه ای رو از دست ندم و تند و تند نفس بکشم و از منظره هاش لذت ببرم. تو هم که دختر بهاری و مطمئنم حس هات راجع به بهار عین خودمه بازم از آخرین پستی که گذاشتم خیلی می گذره و این وسطا خیل حرف واسه زدن داشتم ولی با دخترک شیطونی مثل ترانه مگه وقت هم برای آدم می مونه. توی تعطیلات که اوضاع به مراتب بدتر هم بود چون دوست داشتی همش کنارت باشم- البته من هم- ولی خوب این وسطا کارای دیگه ای هم باید انجام می شد. ومن عاشق اون ...
20 فروردين 1392

دس دسی...

مامانی اعتراف می کنم که تا همین یه هفته پیش باهات دس دسی کار نکرده بودم. ولی هفته پیش به همت مادر جون دس دسی و نانای باهات تمرین کردیم و شما هم زودی یاد گرفتی خدا رو شکر. البته اوایل وقتی ما دست می زدیم سما با هیجان و خنده دست هات و بالا و پایین می کردی ولی با دقت به دست های ما نگاه می کردی. ولی الان وسط چار دست و پا رفتنت یهو می شینی و شروع می کنی به دست زدن. الهی که من قربون دختر شادم برم :*
6 اسفند 1391